»» روایتی از دلاوریهای شهید علمالهدی از آغاز جنگ تا لحظه شهادت
شهریور 1359 بود که شهید علم الهدی به همراه گروهی از افراد متعهد و
انقلابی برای برگزاری هرچه باشکوهتر مراسم حج برنامهریزی کردند؛ در
جلسات متعددی که در منزل سید حسین برگزار شد تقسیم کار انجام گرفت و قرار
شد در راهپیمایی مکه و مدینه هر کسی مسئولیت خودش را به خوبی انجام دهد
اما حمله استکبار جهانی توسط نوکر بیاراده آنها صدام، شروع و در نتیجه
سفر حج لغو شد.
در این روزهای تاریخی و فراموش نشدنی گروه گروه امت حزب الله از سراسر کشور برای دفاع از میهن اسلامی به اهواز رفتند.
شب اول مهرماه 59 یکی از شبهای پرخاطره بود؛ اطلاع داده شد که عراق حمله کرده و خرمشهر در خطر سقوط است.
به دنبال این خبر جمعیتی حدود 1000 نفر پس از نماز مغرب و عشا از مسجد جزایری راهپیمائی کرده و تا مقر سپاه آمدند.
در آن محل بود که شهید علم الهدی سخنرانی آتشین و پرهیجانی کرد و گفت:
امشب، شب عاشوراست، کسانی که می خواهند با اباعبدالله (ع) باشند تصمیم خود
را بگیرند.
به دنبال این سخنرانی چندین دستگاه اتوبوس از نیروهای مردمی عازم
خرمشهر شدند. در آن روزهای سخت که حتی اهواز در خطر سقوط قرار داشت و هر
روز صدها گلوله توپ به طرف شهر شلیک میشد و هیچ مرکزی برای سازماندهی
نیروهای مردمی وجود نداشت، شهید علم الهدی در یکی از دبیرستانهای بزرگ
شهر مستقر شد و آن را تبدیل به مرکز سازماندهی نیروها کرد و تمامی
نیروهایی که برای یاری رساندن و دفاع از مملکت وارد اهواز میشدند، ابتدا
در این دبیرستان تجمع میکردند، آنگاه به وسیله حسین توجیه میشدند و نسبت
به وضعیت دشمن کسب اطلاع کرده و با مختصر مواد غذایی و تجهیزات اولیه به
جبهههای مختلف اعزام میشدند.
در این ایام شهید علم الهدی با موتور خودش رفت و آمد میکرد و در
بین راه به کمک مجروحان میشتافت. در آن روزهای بسیار سخت، وی با وجود
مسئولیتهای سنگین، همه روزه به مدت یک ساعت به صدای جمهوری اسلامی مرکز
اهواز رفته و برنامه جنگهای پیامبر (ص) را ضبط میکرد.
کلام آتشین و گرم و زیبای حسین سبب شده بود که هنگام پخش برنامه از
رادیو، صدای او از تمام بلندگوهای مساجد و نیز در جبههها شنیده شود.
در آن روزهای پرخاطره و سخت که حسین مسئولیت تقسیم و سازماندهی
نیروهای اعزامی را به عهده داشت. همین که ظلمت شب فرا میرسید، او به
همراه تعدادی از بسیجیان مخلص با تجهیزاتی بسیار مختصر و اندک به سوی جبهه
دشمن حرکت میکردند و همه شب به دشمن جنایتکار که در بیابانهای اطراف
اهواز مستقر بودند، ضرباتی وارد کرده و هنگام صبح به مقر خود باز
میگشتند. تعداد آن عزیزان حدود 40 نفر بود که اکنون غالب آنان در کنار
شهدای کربلا، متنعم به نعمتهای الهی هستند.
حدود 2 ماه از شروع جنگ میگذشت که شهید علم الهدی مسئولیت اعزام
نیروها و سازماندهی آنها را به خوبی انجام میداد اما روزی نزد آیت الله
خامنهای و دکتر چمران آمد و گفت: اجازه بفرمائید من هم به جبهه بروم زیرا
دیگر نمیتوانم در شهر ماندن را تحمل کنم.
آنها بسیار اصرار ورزیدند که شهید علم الهدی برای سازماندهی نیروها
در شهر بماند ولی به هر صورتی که بود حسین منطقهای از جبهه را برای خود
انتخاب کرد که هیچگونه نیرو و تجهیزاتی در آنجا نبود، شهر مظلوم هویزه،
گروهی از نیروهای مساجد اهواز به همراه شهید علم الهدی به آنجا رفتند و
همراه با عشایر غیور منطقه مقر سپاه را در شهر هویزه پایهگذاری کردند.
وقتی شهید علم الهدی برای تهیه اسلحه و تدارکات به اهواز آمده بود
برای هر نفر یک اسلحه و یک نهجالبلاغه کوچک تهیه کرد. برادرانی که در
هویزه بودند روزها در شناسایی و نبرد با دشمن بودند و شبها از کلاس
نهجالبلاغه او استفاده معنوی میکردند.
شهید علم الهدی در مسیر رفت و آمد با عشایر غیور منطقه با صمیمیت و
مهربانی برخورد میکرد و هرگاه با ماشین حرکت میکرد حتما افراد پیاده را
سوار و به آنها محبت میکرد. به همین جهت در مدت کوتاهی که در هویزه بود
توانست محبت تمامی عشایر منطقه را به خود جلب کند. در همین ایام بود که
موفق شد که حرکت و دیدار حدود 1000 نفر از عشایر منطقه با امام امت (ره)
را سازماندهی و اجرا کند. این دیدار ازنظر سیاسی مسئله بسیار مهمی به شمار
میآمد زیرا صدام در تبلیغات دروغین خود میگفت اعراب خوزستان طرفدار عراق
هستند نه رژیم ایران، در این دیدار بسیار باشکوه، اعراب متعهد همبستگی خود
رابا رهبر و وفاداری خویش را با اسلام و انقلاب بیان کردند. در همین دیدار
بود که حضرت امام (ره) فرمودند "خوزستان دین خود را به اسلام ادا نمود ".
جالب توجه اینکه سازماندهی، تهیه امکانات و برنامه این دیدار با
مسئولیت شهید علم الهدی انجام گرفت اما آنگاه که در حسینیه جماران مستقر
شدند، او به کناری رفته و به یکی از برادران ماموریت داد که در حضور حضرت
امام صمیمیت و وفاداری حاضرین را به محضر امام امت اعلام کند؛ پس از دیدار
به شهید علم الهدی گفته شد "چرا خودت در محضر امام، صحبت نکردی؟ " در
جواب گفت "ارزش کار به اخلاص است ".
وقتی که کاروان زیارتکنندگان حضرت امام (ره) به اهواز رسیدند، شهید علمالهدی و یارانش راهی هویزه شدند.
* عملیات هویزه
عملیات مهم هویزه آغاز شد و شهید علمالهدی فرماندهی نیروی پیاده متشکل از دانشجویان مسلمان پیرو خط امام و عشایر را به عهده داشت.
در شب عملیات شهید علمالهدی این جملات را میگفت و از جلوی سنگرها رد
میشد، "بلندشین، بلندشین، بقیه رو هم بیدار کنین، داره دیر میشه... "
بچهها تقریبا خوابآلوده به نظر میرسیدند، دیشب تا رفته بودند هر
300 نفر به خط مقدم انتقال پیدا کنند و با تانکهای ارتش هماهنگ شوند ساعت
از 12 گذشته بود و حالا هنوز 4 نشده بود.
جبهه آرام بود و باد ملایمی که میوزید کمک میکرد تا خواب را از چشم بچهها دور کند.
نماز صبح ته مانده خواب را هم از چشم بچهها برد، کم کم جنب و جوش بیشتر شد، هر کس به دنبال مهیا کردن اسلحه و تجهیزات خود بود.
شهید علم الهدی به بچهها گفت: "بچهها آماده باشین،حواستان جمع باشد،
تا زمانی که به اولین سنگر آنها نرسیدیم پیشروی متوقف نمیشود، هرجا
ماندید از امام زمان کمک بگیرید و جلو برید. با توکل به خدا پیروزی حتمی
است. دست خدا به همراهتان، حالا روی خاکریز درازکش بشوید تا علامت بدهم.
"
با تمام شدن حرفهای شهید علم الهدی، بچهها بلافاصله پشت خاکریز
جابجا شدند، نفسها در سینهها حبس شد و همه بیحرکت ماندند که مبادا
متوجه علامت نشوند.
هیچ صدایی حتی از جبهه مقابل بر نمیخاست ولی این سکوت چند دقیقه
بیشتر دوام نیاورد. با یک اللهاکبر آرام اما محکم و استواربچهها از
خاکریز کنده شدند و دشت مقابل را زیر پا گرفتند.
دشت در یک لحظه تبدیل به میدان مسابقه شد، همه علیرغم داشتن اسلحه
و خشاب و کولهپشتیهای سنگین سعی میکردند که از یکدیگر عقب نمانند.
دشمن از این سمت، انتظار حمله نداشت، رزمندگان که از جلوی شهر هویزه
حرکت کرده بودند تا آنجایی که امکان داشت جلو کشیدند و فاصله خودشان را با
آنها از پشت سرشان کمتر کردند.
وقتی عراقیها متوجه رزمندگان شدند که کار از کار گذشته بود؛
رزمندگان در دشت پخش شده بودند و هر لحظه خودشان را به دشمن نزدیکتر
میکردند. کم کم آتش دشمن به سمت رزمندگان کشیده شد و اطراف گلولهباران
شد. از تیراندازی پراکنده و آتش توپخانه معلوم بود که تازه متوجه حضور ما
شدند. در حالی که رزمندگان اعتنایی به آتش آنها نداشتند، شهید علم الهدی
مدام بچهها را تشویق به دویدن میکرد.
شهید علم الهدی خودش را به بیسیمچی رساند و خبر داد " ما زیر آتش هستیم " و گفت که توپخانه را به کار بیندازند.
هنوز چند لحظه از مخابره خبر نگذشته بود که توپخانه شروع کرد و چه
جانانه! اللهاکبر، الله اکبر، آتش توپخانه چهره جبهه را یکباره دگرگون
کرد. آتش را مثل مواقع عادی تک تک و با فاصله نمیریخت، طوری آتش میریخت
که به دشمن مجال کمترین تحرک نمیداد، این را از فروکش کردن صدای مسلسلها
و تیربارهای دشمن میشد فهمید.
این حرکت بجا و لاینقطع توپخانه به رزمندگان قوت قلب بیشتری داد،
آنقدر که نگرانی حاصل از اطلاع دشمن کاملاً از بین رفت و بر قوت و سرعت
گامها افزوده شد؛ دشمن کاملاً غافلگیر شده بود.
رزمندگان عراقیها را تسلیم کرده و دست بر سر از سنگرها بیرون در آوردند و ردیف کردند.
عراقیها بیهیچ مقاومتی تسلیم شدند و انواع و اقسام سلاح بود که به غنیمت بچهها در آمد.
رزمندگان آرام آرام در دشت پراکنده شدند، عراقیها اغلب تانک و تجهیزات خود را رها کرده و به روستاهای بین راه پناهنده شده بودند.
به هر روستا که میرسیدند عدهای موظف بودند تا عراقیهای مرعوب را
تسلیم کرده و کوچه به کوچه و خانه به خانه از روستاها جمع و روانه پشت
جبهه کنند؛ بچهها خسته بودند ولی همچنان پرقدرت پیش میرفتند.
عجیب بود، توپخانه بدون هیچ مقاومتی تسلیم شد، از دو طرف حتی یک تیر هم شلیک نشد.
عراقیها اغلب با لباس زیر و همه با دستهای بالا تسلیم شدند و توپخانه را تحویل نیروهای ما دادند.
در آن لحظه حسین علم الهدی گفت "امشب را استراحت میکنیم و فردا به
طرف ایستگاه حمید راه میافتیم، پادگان را باید فردا از چنگالشان در
آوریم. "
بچهها نماز صبح را که خواندند مهیا شدند برای رفتن به خط مقدم؛ شب
قبل هیچ اتفاق خاصی نیفتاده بود، بچهها حدود 4 کیلومتر از خط مقدم تا یک
مدرسه روستایی عقب آمدند، نماز جماعت را به امامت حسین علمالهدی خواندند،
قرار و مدار دیدهبان و نگهبان و کشیک را گذاشتند و آنقدر خسته بودند که
چیزی خورده و نخورده به خواب رفتند.
30 کیلومتر پیادهروی و جنگ و گریز، بچههای خطشکن را حسابی از پا
در آورده بود. آنقدر خسته بودند که صدای بولدوزرها و تانکهای ارتش که
برای استحکام مواضع تلاش میکردند نمیتوانست آنها را از خواب منصرف کند،
بخصوص که حسین علمالهدی گفته بود پیشروی تا ایستگاه حمید در پیش است و
این خود نیرویی تازه میطلبید.
برای رفتن به خط مقدم یک وانت بیشتر در کار نبود که مجبور بود چندین بار این راه را برود و برگردد.
حسین بچهها را جمع کرده بود و داشت آخرین دستورات قبل از حمله را میداد.
"امروز هم مثل دیروز برنامه پیشروی داریم، مقصد ایستگاه حمید،
ایستگاه حمید یکی از پادگانهای مهم ما در خوزستان است، اهمیتی که این
پادگان برای ما دارد شاید خیلی جاهای دیگه منطقه نداشته باشد، شما باید
مثل دیروز خطشکن باشید، سعی کنید هماهنگ عمل کنید، امروز دشمن قویتر
است، هم آمادگی و هم استحکاماتش در این منطقه محکمتر است، ارتش هم قرار
است پشت سر شما هماهنگ عمل کند. "
پشت وانت تا آنجا که جا داشت از رزمندگان پر شد، شهید علمالهدی هم با آنان پشت وانت سوار شد تا با وضعیت منطقه بیشتر آشنا شود.
بعد از گذشت چند دقیقه حسین بود که با دستش به شیشه پشت راننده میزد و از او میخواست که بایستد.
اینجا آخرین خاکریزی بود که شب گذشته بچهها پیش رفته بودند، ماشین از
جاده به سمت چپ پیچید و پشت یک خاکریز بلند توقف کرد، بچهها پایین پریدند
و شهید علمالهدی گفت "خوب بچهها اینجا محل استقرار ماست، حمله از همین
جا شروع میشود ".
همین طور که حسین صحبت میکرد صدای انفجار کاتیوشا همه را مجبور کرد
که درازکش شوند. از گرد و خاکی که بلند شد معلوم بود حدود دویست متر پشت
سر گلولهها به زمین نشسته است، با این حال زمزمه ترکش بعضی از آنها نزدیک
ما به گوش میرسید.
شهید علمالهدی از جا بلند شد و گفت: "ما باید آن طرف جاده مستقر
شویم. از این به بعد ارتباط با بیسیم است، شما باید با تانکهایی که پشت
سرتان است هماهنگ شوید، قبل از اینکه دستور حمله داده شود، همین جا توی
سنگرتون میمانید.
طولی نکشید که همه بچهها از خاکریز عبور کردند و در میان دشت صاف
پخش شدند، همه در انتظار تصرف اولین خاکریز دشمن بودند، پیروزی روز قبل
همچنان بچهها را شارژ نگاه داشته بود.
دو هواپیمای عراقی که بالای سر بچهها پدیدار شد، همه را در جا
میخکوب کرد، هیچ کس انتظارش را نداشت، از شروع حمله این اولین بار بود که
نیروی هوایی دشمن عمل میکرد. با ارتفاع پایین از بالای سر رزمندگان رد شد
و به عمق جبهه پیش رفت و چند لحظه بعد ناپدید شد معلوم بود که برای
شناسایی آمدهاند و حتما دوباره بر میگردند.
بچهها از جایشان بلند شدند و به پیشروی ادامه دادند، هنوز دویست متر از خاکریز فاصله نگرفته بودند که دوباره صدای هواپیما بلند شد.
خیلی سریع همه زمینگیر شدند، این بار هواپیماها در ارتفاع پایینتر
پرواز میکردند، همچنانکه خوابیده بودند از بالای سرشان عبور کردند.
بچهها چند تایی تیر انداختند ولی فایدهای نداشت.
چند لحظه به صدای انفجار مهیبی از پشت سر شنیده شد.
همه فهمیدند که این آتش و صدا و دود تنها میتواند ناشی از انفجار
توپخانه باشد، حالا بچهها بیپناه در دشت حداقل پشتوانه خود را هم از دست
داده بودند و آتش هم هر لحظه سنگینتر میشد.
باید برای ادامه عملیات از فرماندهی کسب تکلیف میشد، رزمندگان دیگر هم نظرشان همین بود.
به هر زحمتی بود با فرماندهی تماس گرفته شد. دستور، عقبنشینی بود.
رزمندگان زیر آتش سنگین دشمن ناگزیر به عقبنشینی شدند، به خاکریزها
رسیدند، همه به سنگرها پناه بردند تا از آتش بیوقفه دشمن در امان باشند،
ولی خاکریزها حالت ساعت قبل را نداشت، خلوت خلوت شده بود، نه یک تانک، نه
یک نفربر، از هیچ کدام، از تجهیزاتی که تا ساعتی قبل پشت خاکریز بودند
خبری نبود. اوضاع مشکوک به نظر میرسید، بدون اطلاع پشت رزمندگان را خالی
کرده بودند.
رزمندگانی که این طرف جاده مستقر بودند با زحمت زیاد عقبنشینی کردند اما گروه حسین علمالهدی مقاومت میکردند.
هنوز صدای تانکهای آن طرف جاده به گوش می رسید، تیراندازی لحظهای
قطع نمیشد اگر عراقیها خودشان را به این سوی جاده میرساندند هیچ راه
فراری نبود، با اینکه میدانستند امید برگشت نیست ولی فریضه رساندن آر پی
جی به علمالهدی، بچهها را مصمم به پیش میراند. به جاده که رسیدند
توانستند تانکها را ببینند، به جز چندتایی که در حال سوختن بودند بقیه
غرشکنان پیش میآمدند.
فکر کردند بچهها باید آن طرف خاکریز باشند، از جاده گذشتند و پشت اولین خاکریز سنگر گرفتند.
چشمشان به حسین که افتاد خستگی از تنشان در آمد، آر پی چی بر دوشش بود و پشت خاکریز دراز کشیده بود.
در امتداد خاکریز غیر از حسین حدود ده نفر دیگر هنوز زنده بودند، از
همه گروه همین ده نفر مانده بودند، حتی یک جسد سالم بر زمین نمانده بود،
پیدا بود که بچهها با گلولهها مستقیم تانک از پا در آمدهاند.
تانکهای سالم از کنار تانکهای سوخت عبور میکردند و به طرف خاکریز
علمالهدی پیش میآمدند. حسین و افرادش هیچ عکسالعملی نشان نمیدادند.
غیر از حسین دو نفر دیگر که آرپی جی داشتند دو تانک دیگر را نشانه رفتند و هر دو را آتش زدند.
بقیه تانکها سر جایشان ایستادند و به کرار خاکریز را به گلوله بستند، سراسر خاکریز یکپارچه دود شد. بعید بود کسی سالم مانده باشد.
قامت حسین دوباره از میان دود و گرد و غبار پشت خاکریز پیدا شد.
یک تانک دیگر با گلوله حسین به آتش کشیده شد. پیدا بود که از همه افراد گروه اکنون فقط حسین زنده مانده است.
حسین از جا بلند شد و خود را به خاکریز دیگر رساند، غیر از گلولهای
که در آرپیجی بود، یک گلوله دیگر هم در دست داشت، حسین پشت خاکریز
خوابیده بود.
تانک به چند متری خاکریز که رسید حسین گلولهاش را شلیک کرد، دود غلیظی از تانک بلند شد.
تانک دیگری با سماجت شروع به پیشروی کرد، 4 تانک دیگر نیز به ده متری
حسین رسیده بودند، حسین از جا بلند شد و آخرین گلوله را رها کرد، سه تانک
باقیمانده در یک زمان به طرف حسین شلیک کردند و خاکریزش را به هوا بردند.
گرد و خاک که کمی فرو نشست بچهها توانستند اول آر پی چی و سپس حسین را
ببینند.
جسد حسین روی خاکریز افتاده بود و چفیه بلند گردنش توانسته بود
صورتش را کاملا بپوشاند و اینگونه بود که شهید سید حسین علم الهدی به
آرزوی دیرینش رسید.
روحش شاد و یادش گرامی باد.
منبع : فارس
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » خادم الشهدا ( سه شنبه 88/10/15 :: ساعت 9:10 عصر )
»» لیست کل یادداشت های این وبلاگ
خبر اسید پاشی ،سوءقصد و یا تعرض به یک دختر جوان در شهرسمنان قویانماز شببرادر داخل قبر شهیدحسن باقریدلتنگی سردار اسماعیل احمدی مقدمیا مقلّب القلوب والابصارسردار سرتیپ پاسدار شهید حسن شاطریچه تعداد ایرانی عضو فیس بوک هستند؟پنج فیلترشکن صد درصد تضمینی!شهید حاج احمد کاظمیحیف که تهران دو کوهه ی قشنگی نیست!معلم بزرگ اخلاق تهران رفت[عناوین آرشیوشده]